هومن رهنمون از دهه 60 و در مکتب آناهیتا زیر نظر مصطفی اسکویی تئاتر را فراگرفت و با او و بزرگانی چون بهزاد فراهانی تئاتر کار کرد.
کد خبر: ۱۳۹۲۳۵۳
نویسنده سحر سلطانی - گروه فرهنگ و هنر

وی در برهه‌ای از زمان به آلمان مهاجرت کرد و در آنجا به تئاتر ادامه داد اما غربت را تاب نیاورد و به وطن بازگشت. او این‌بار به دماوند رفت و در آنجا گروهی تشکیل داد به نام چکاوک و این گروه در سراسر استان تهران توسعه یافت و به‌دنبال گسترش تئاتر در شهرستان‌ها برآمد و ماحصل آن چندین نمایش وسیع و پرجمعیت شد که هریک به گونه‌ای می‌توانست معرف هومن رهنمون باشد؛ کارگردانی که نمی‌خواهد آماده‌کاری کند، بلکه به دنبال آموزش و گسترش تئاتر است تا شاگردانش بتوانند در این راه به شکل مستقل تئاتر کار کنند و بانی گسترش فرهنگ در شهرهای خود باشند.

«عبدالرضا» آخرین نمایش اوست که در تالار سمندریان تماشاخانه ایرانشهر به نویسندگی مهدی همتی و با بازی افشین زارعی، سیروس کهوری‌نژاد، محمداقبال رجبی، آرزو صراف‌رضایی، علی یارلو، احمد مطوری، مسعود احمدی و بهرنگ رهنمون اجرا می‌شود. با هومن رهنمون درباره عبدالرضا و دیگر فعالیت‌هایش گفت‌وگو کرده‌ایم که می‌خوانیم:

چرا به سمت تئاتر مقاومت رفته‌اید؟

نمایشنامه‌ «رکسانا» یا همان «سرودهای نوجوانی که رژه رفتن را از رکسانا بیشتر دوست داشت» در یکی از روزهای خاص زندگی حرفه‌ای‌ام توسط علیرضا کوشک‌جلالی عزیز به‌منظور کار کردن به من هدیه داده شد. این نمایشنامه کارت دعوتی بود که پای مرا به این دنیا باز کرد. علیرضا کوشک‌جلالی، نویسنده این نمایشنامه بعد از تماشای بخش‌هایی از نمایش «آن‌که گفت آری، آن‌که گفت نه» که آن‌روزها روی صحنه بود چنین تصمیمی گرفت و عملی کرد که مرا مفتخر کند. کوشک‌جلالی یک متن برایم فرستاد و خواندم و دوست داشتم و آن را کار کردم. قهرمان نمایش فرزند یک شهید بود و فضای جنگ فضای غالب بود. با این نمایشنامه به دنیای نمایش مقاومت وارد شدم. عبدالرضا هم شد دومین تجربه‌ تئاتری من در حوزه تئاتر مقاومت.

چرا به آغاز جنگ و چه‌بسا مسائل پیشاجنگ مانند جدایی‌طلبی اقوام در آغاز انقلاب رفته‌اید؟

تئاتر از نگاه من‌ فقط ابزار تمدد نیست. رسالت‌های دیگری هم دارد. آگاهی‌رسانی در شرایط مقتضی یکی از جدی‌ترین مسئولیت‌های تئاتر است. در ادامه‌ اوضاع جاری کشور پیش‌آمد. یکی از اتفاقات بسیار معمول در این گونه وقایع نمایان‌شدن ناگهانی احزاب، سازمان‌ها و دسته‌جاتی است که با ویترین یک ناسیونالیسم فریبنده در لایه‌های زیرین جدایی‌طلبی و تجزیه از اهداف اصلی آنهاست. این تجربه بدون استثنا در تمام تحرکات اجتماعی تاریخ این سرزمین واقع شده‌است. انتقال تجارب نسل‌های پیشین یکی از وظایف هنر تئاتر است. باید خیلی سریع وارد گود می‌شدم و آنچه پیش آمده‌بود را واگویه می‌کردم چون لازم بود و به درد همه می‌خورد. به‌خصوص آنها که حساس‌تر و دقیق‌ترند و احتمال فریب‌خوردن‌شان از کوچه‌ عواطف ممکن‌تر است.

آیا همچنان مسأله تجزیه‌ طلبی در ایران یک مسأله‌ به‌روز است که شما به اقتضای زمانی نمایشی دراین‌باره تولید کرده‌اید؟

از نگاه من‌ این موضوع کاملا به‌روز است. دقیقا در همین خطه عزیز که مورد مثال مستقیم درام ما بود یعنی خوزستان در دو ماهه‌ گذشته سه یا چهار عملیات از جانب سازمان‌های جدایی‌طلب با مهر مشخص خودشان انجام شده‌است و در اغلب استان‌های مرزی شاهد شروع فعالیت‌های آنها هستیم.

متن متأثر از موقعیت‌های علیرضا نادری است که او هم ملهم از آرتور میلر است؛ چرا در آغاز به شیوه برشتی شما می‌گویید این شخصیت‌ها در انتهای نمایش می‌میرند؟

همه تولیدکنندگان آثار فرهنگی و هنری در سایه‌ زبان و رسانه‌های مشترک به هم سائیده می‌شوند و از هم اثر می‌گیرند و از هم ملهم می‌شوند، این ناگزیر است. هرچه تولیدات یک خالق بیشتر به لحاظ کمی باشد و هرچه عمیق‌تر در عاطفه‌های پیرامونی‌انش خانه کرده‌باشد طبعا سایه‌هایش روی افراد و آثار بیشتری عمیق‌تر گسترده خواهدشد. این فی‌نفسه نه مذموم است، نه مستحق ستایش. این‌که پس از دریافت اثر یا ملهم‌شدن از دیگری با خالق جدید چه باقی می‌ماند اهمیت ویژه دارد. آیا آنچه باقی‌مانده اشل کوچک‌تر یا بزرگ‌تر آثار پیش از خود است یا شناسنامه‌ مستقل خودش را دارد و منحصرا صاحب پیامی ویژه است؟ من از آقای نادری جز یک اثر که دیگری کارگردانی کرده‌بود، متاسفانه چیزی نخوانده و ندیده‌ام. هر تاثیری حس می‌کنید غیرمستقیم و صددرصد غیرعمدی صورت گرفته. من با همه‌ ضعف‌هایم به‌شدت در تلاشم که خودم باقی بمانم. چون از آنچه هستم بسیار خوشحالم.

حضور نوازندگان یک فاصله‌گذاری به شمار می‌آید، آیا تاکیدتان بر یک اجرای تلفیقی ‌است؟

کاملا آگاهانه و موکد در ادامه‌ بیدار نگاه‌داشتن تماشاگرانم هرچه از دستم برآمده کوتاهی نکرده‌ام. نوازندگان را نمایش‌دادن هم در ادامه‌ همین هدف بوده‌است. آنها که بیداری را بر کوس آگاهی می‌کوبند بیش از اجزای دیگر مستحق تماشایند.

حضور طنزگونه رابطه خالو و مصیب چه نقشی در جریان نمایش دارد؟ اگر قرار بوده تلخی‌ها را قابل‌تحمل‌تر کند چقدر موفق بوده‌است؟

تمام لحظات طنزگونه با هدف مشخص و مشترکی در این نمایش طراحی و اجرا شده‌اند. ببینید... یک روند پارادوکسیکال موازی از آغاز تا انتهای نمایش در حرکت است. یک جایی با شروع گفته‌های عبدالرضا و عَبیدو آغاز می‌شود و با ورود خالو مراسم رسمی افتتاحیه اعلام می‌شود و یک‌جایی در پایان نمایش می‌میرد. هم سفرهای این روند دوگانه تراژدی و کمدی هستند. درست مثل زندگی. مثل همیشه، همه‌‎جا و همه‌ افراد. در جورچین وقایع زندگی خودتان قدری دقت کنید...‌ ببینید کجای این روند که آن را «زندگی» نامیده‌ایم این دو تنها بوده‌اند؟ همیشه کمدی و تراژدی در کنار ما هستند‌. وقتی وجود آنها را صادقانه و شجاعانه می‌بینیم و یکی را به نفع دیگری سر نمی‌بریم، چنین وضعیتی به‌وجود می‌آید. ما خیلی وقت‌ها در سایه‌ عرف یا به‌دلیل مصلحت‌اندیشی یا چون قانون، چنین خواسته کمدی را برای اعتبار بیش از واقعیت تراژدی زیر پا له می‌کنیم. در این ‌نمایش کمتر پیش آمده که قدری انگبین به سرکه افزوده باشم. اگر کمدی می‌بینید‌ همان واقعیت لحظه است که من فقط رویش را نپوشاند‌ه‌ام.

بازیگران بر چه مبنایی انتخاب شده‌اند که بین آشنا و ناآشنا در تئاتر تهران قرار می‌گیرند؟

به محض مطالعه اولین سطرهای طرح عبدالرضا چهره‌ افشین زارعی در فضای ذهنم مکررا دیده می‌شد... با این‌که هیچ مشخصه ویژه‌ای که چهره مردم جنوب رو یادآوری کنه در چهره‌ افشین وجود ندارد ولی من یا ذهن من به‌شدت برای فهمیدن فضای این نمایشنامه و شخصیت عبدالرضا، نیازمند چهره افشین زارعی بود. با او صحبت کردم، متن را خواند و مفصلا گفت‌وگو کردیم‌. خیلی به من کمک کرد؛ چون خاطراتی از همان سال‌ها و جنوب ایران داشت که همه به کارم آمدند. حالا دو مسأله‌ هم‌زمان داشتم یکی خالو و دیگری لیلا؛ خالو را به لحاظ چهره کاملا متضاد عبدالرضا می‌دیدم. طبیعتا با چنین پیش‌فرضی اولین گزینه در میان بازیگران ایرانی، سیروس کهوری‌نژاد بود. سی و چند سال قبل با سیروس در کارگاه‌های استاد کمال‌الدین شفیعی در یک بازه زمانی کوتاه هم‌کلاس بودیم. پیشنهادم را لبیک گفت و این دوئت عجیب ساخته شد. من در انتخاب بازیگرانم اولین، دومین، سومین، چهارمین و پنجمین اولویتم موقع انتخاب، چهره‌‌ بازیگر است. آن هم از نگاه لنز نه از نگاه تماشاگر تئاتر. دو چهره‌ای که قطعی شدند صد‌در‌صد، همان‌هایی شدند که آرزو داشتم. یعنی اولین انتخاب‌هایم را به‌دست آوردم. حالا نوبت لیلا بود. این دومین نمایش است که برای نقش زن نمایش، مقرر می‌شود که موقتا آرزو صراف‌رضایی، تا آمدن بازیگری که قرار است این نقش را بازی کند در تمرین‌ها به‌عنوان ماکت آن نقش باشد ولی بازیگر منتخب من به‌هر دلیلی ممکن نمی‌شود و آرزو جای آن بازیگر را پر می‌کند و دست آخر همه به من می‌گویند چرا از اول همین بازیگر را برای این نقش انتخاب نکرده‌بودی.... اغلب هم من آخرین نفری هستم که آرزو را در آن نقش می‌پذیرم. در این نمایش هم همین‌طور شد. چند نفری آمدند و رفتند و دست آخر آرزو با این‌که سن و سالش از نقش کمتر است، پذیرفته شد و در حد قابل قبولی به نقش نزدیک شده‌است. مصعب هم انتخاب اول خودم بود. با اقبال رجبی در نمایش «کله‌پوک‌ها» کار کرده‌بودم. از آن دسته بازیگرهای شهرستانی ا‌ست که شاید روال معمول و حرفه‌ای پذیرفتن نقش را طی نکند ولی تا نتیجه نهایی و رضایت کارگردان از پا نخواهد نشست. به سادگی هم پا پس نمی‌کشد. انصافا مصعب هم نقش بسیار پیچیده‌ای ا‌ست. خوب از پس کار برآمده. پسرها را چند بار در ذهنم جا‌به‌جا کردم تا بالاخره با این ترکیب که بهرنگ رهنمون عُبیدو و مسعود احمدی عَبیدو را بازی کنند، قطعیت یافت. مسعود احمدی را نمی‌شناختم بازی هم از او ندیده‌بودم. این اولین همکاری ماست. با بهرنگ هم دومین تجربه‌ همکاری‌مان را داریم، طی می‌کنیم. از هر دو انتخاب برای پسرها راضی‌ام. در واقع از تمام انتخاب‌هایم راضی‌ام. صادق را عزیز دیگری بازی می‌کرد که به جهت پاره‌ای ملاحظات ترجیح داد کار در این پروژه را ادامه ندهد که باعث شد من افتخار آشنایی با علی یارلو را برای اولین‌بار به‌دست آوردم. گویا از بچه‌های گروه آقای مرزبان بوده و کماکان هم هست. هنور به ادبیات مشترکی دست پیدا نکرده‌ایم‌ اما حال‌مان خوب است اما احمد مطوری که سال‌ها قبل در یک جشنواره با هم آشنا شدیم؛ در آن جشنواره داور بودم و این بازیگر معلول به‌شدت توجهم را جلب کرد. در آن جشنواره احمد مطوری جایزه‌ بازیگری گرفت. از آن سال‌ها دیگر او را ندیده‌بودم تا این‌که نقش مصیب موجب دیدار دوباره‌ ما شد. بازیگر حسی عجیبی‌ است که هیچ‌کدام از ابزارهای اصلی را به جهت معلولیتش در اختیار ندارد ولی تماشاگران بسیار جدی دنبالش می‌کنند. تیم اجرایی نمایش عبدالرضا را خیلی دوست دارم هم روی صحنه‌ای‌ها‌... . هم پشت‌صحنه‌ای‌ها... . و با تک‌تک‌شان بسیار راحتم. در پایان موضوعی را برای اولین‌بار می‌گویم و خلاص... . توصیه می‌کنم تمام علاقه‌مندان هنر بازیگری، اساتید، پژوهشگران، نظریه‌پردازان و نوآموزان این عرصه (‌که تحلیل نقش را آموخته‌اند)، فقط و فقط برای دیدن بازی‌های افشین زارعی و سیروس کهوری‌نژاد و تحلیل تخصصی دوئت این دو بازیگر، بررسی چگونگی نزدیک شدن‌های‌شان به نقش و بررسی تئوریک بروز و مدیریت احساس، این نمایش را از این نگاه لابراتواری حداقل یک‌بار ببینند.

چرا بازیگر زن نمایش بین یک چریک و مادر سرگردان است و هنوز نمی‌تواند با زرنگی، هردوی اینها را در صحنه نمایان سازد؟

بسیار موافقم. این نقص وجود دارد و باید رفع شود. حالا توضیحات من: اول این‌که من چنین سرگردانی و چنین بلاتکلیفی را با تاکید فراوان می‌خواستم و می‌خواهم. چون این شخصیت که نمونه‌هایش را هم در جاهای دیگر هم در ایران مکررا دیده‌ایم، خوانده‌ایم و شنیده‌ایم. چنین سرگردانی حتی در تعریف فلسفی حضور زن در اجتماع هم وجود دارد. به نظر شما چرا دنیا مردانه اداره می‌شود؟ من به شما خواهم گفت، چون مردانه تعریف شده‌است. دنیایی که مردانه تعریف شده‌باشد، طبیعی‌ است که مردانه اداره شود. حالا زن امروز از زن آن روزها که دنیا تعریف می‌شد، پیش‌تر افتاده، در نتیجه بین آنچه هست و آنچه تعریف شده مدام سرگردان است. این سرگردانی قدری عمیق‌، ظریف‌ و پیچیده‌تر از ظرافتی‌ است که روی صحنه‌های تئاترهای فارسی زبان دیده می‌شود. آرزو صراف رضایی، بازیگری‌ است که هنوز بخش عمده‌ای از ظرفیت‌ها و توانایی‌هایش مورد استفاده قرار نگرفته، این اعتقاد من است ولی با همه اینها در این تنگه به نوعی گیر افتاده که اگر خودش را از این گیر نجات دهد درخشش عجیبی برایش اتفاق خواهدافتاد. هیچکس هم نمی‌تواند برایش هیچ کاری صورت دهد؛ به‌جز آرزوی بهترین‌ها‌. این نقطه همان نقطه‌ای‌ست که بازیگر تنهای تنهاست و دانسته‌ها و تلاش و جدیتش تنها یاران اویند. این چالش توانفرسا که هر شب تماشایش می‌کنم و اغلب لذت می‌برم.

طراحی صحنه‌ات زیبا و کاربردی‌ است که به طور معجز می‌تواند فاصله‌ بین دو صحنه را پر کند و مقصود و منظور را نمایان سازد، چگونه به این طراحی رسیده‌اید؟

این شانس که ریحانه اسماعیلیان طراح صحنه‌ توانمند و هنرمند باهوش در کنارم بود و مشاور پروژه محمد غزازانی که در حوزه‌های تولید، تصویر و صحنه همراه با دستیارش شیوا وندا بسیار قوی و استثنایی در کنارم بودند. وقتی تیم خوبی داشته‌باشی بسیاری از آرزوهایی که در لحظات ویژه از مقابل چشمانت عبور می‌کنند به واقعیت‌هایی تبدیل می‌شوند که از مقابل چشمان تماشاگر هم عبور می‌کنند‌‌. از سوی دیگر ریشه‌ این جرقه هم باز مربوط به اندیشه‌ اول و شیوه‌ای است که برای نوع روایت برگزیده‌بودم. فاصله‌گذاری، من اصرار دارم که در تمام تجلی‌های روایت عبدالرضا تماشاگر یادش باشد که دارد نمایش می‌بیند و این روزها که در آن است بخش نیازش به تمدد را خیلی پررنگ تقاضا نکند و بیشتر در طلب آگاهی‌های لازم، تعقل را فعال و بیدار مورد استفاده قرار دهد. همه چیز دکور ضمن زیبایی و طبیعی بودن باید نمایش داده شود که ابزار و اسباب هستند، اسبابی که برای بازی و نمایش لازم است. نمایشی که به کمکش امروز قصه‌ مهمی را خواهدشنید و خواهددید و خواهدفهمید.

به نظر می‌رسد لباس‌ها مناسب این شخصیت‌ها و حال ‌و هوای آنها باشد، چطور این لباس‌ها را برای این موقعیت پیدا کرده‌اید؟

در این بخش مثل خیلی از بخش‌های دیگر نمایش که نیازمند پژوهش‌های دقیق‌تر میدانی بودیم از بد حادثه هم‌زمان شده‌بود با قطعی اینترنت و امکان استفاده راحت از گوگل و پژوهش‌های دیگران در اختیارمان نبود. نقش‌های عبدالرضا، خالو و مصعب را افشین زارعی، سیروس کهوری‌نژاد و اقبال رجبی بازی کردند و بسیار کمک حالم شدند. نوازندگان خرمشهری گروه حسین و هادی لشکری برای من و گروه درست مثل یک دایره‌المعارف ناطق رفتارشناسی، مردم‌شناسی در حوزه‌ خلیج‌فارس و اختصاصا خرمشهر عمل می‌کردند. هر کدام از اعضای این گروه علاوه بر مسئولیت‌های اصلی‌شان چند مسئولیت دیگر هم که در بروشور نوشته نشده به عهده دارند که در نتیجه‌ چنین تلاش بی‌منت و دلسوزانه‌ای‌ یک تئاتر از یک جمله به وجود می‌آید و در نقطه‌ پایان به آن شکوه عظیم جادویی می‌رسد.

موسیقی تأثیرگذاری برای کارتان تهیه کرده‌اید، چگونه موزیسین‌ها به این قطعات مؤثر در تئاتر دست یافته‌اند؟

سی و چند سال قبل، نمایشی بازی کردم به نام «عروس» که سی شب در سالن قشقائی تئاتر شهر و سی شب در تئاتر نصر لاله‌زار اجرا شد. مریض «زار» را بازی می‌کردم. مراسم آیینی زار با محوریت مریض زیر فرمان بابای زار و با همراهی اهل هوا در فضایی دودآلود و اتمسفری جادویی تحت تاثیر موسیقی منحصر به فردی ملهم از موسیقی آفریقایی‌ جان می‌گیرد. نوازندگان سنج و دمام آن نمایش برادران لشکری بودند حسین، هادی، مهدی. از همان سال‌ها دیگر نشد که یکدیگر را ببینیم. یکی از اولین شب‌های شروع تمرینات نمایش عبدالرضا؛ سیروس کهوری‌نژاد بازیگر نقش خالو گفت برایت یک شگفتانه دارم. در باز شد و حسین و هادی لشکری بعد از 33 سال پیش چشمانم ایستاده‌بودند. از این معنویت و شور و حال مگر ممکن بود آنچه به جا می‌ماند اثری معمولی باشد؟ مقدار زیادی موی سپید، بغل کردیم همدیگر را .... طولانی. بغض،... قطراتی اشک که نشد مدیریت‌شان کنیم و نواهایی که شنیدید باقی مانده یک رفاقت قدیمی هستند.

نور را چگونه تهیه کرده‌اید که حضور پررنگی در اجرای‌تان داشته‌باشد؟

پر از ایده بودم در حوزه نور. پیش از آن‌که نمایش به اجرا نزدیک شود. محمد غزازانی که از راه رسید. همه چیز را به‌هم زد. همه چیز جور دیگری شد. خیلی بهتر از آن چیزی که در ذهن من بود. هم خواسته‌های مرا پاسخ داد. هم نقاط ضعف طرح قبلی را از بین برد و هم طرحی منحصر به‌فرد در انداخت که نتیجه‌ای خاص و با امضای خودش دارد. نقش من فقط توضیح خواسته‌هایم بود و بس. آنچه در وجود است نتیجه‌ خلاقیت محمد غزازانی است و بس.

شما بین دماوند و تهران در رفت‌و‌آمدید و حتی اجراهایی در شهرهای دیگر استان تهران گذاشته‌اید، چه برداشتی از مجموعه این اجراها می‌گیرید؟

من سال‌هاست که با این دکترین در حال فعالیت هستم. «تئاتر در شهرهای کوچک». این عنوان اصلی و مرکز نگرش تخصصی من در 16سال گذشته به تئاتر است. آنچه از این عنوان و این سال‌ها امروز باقی‌مانده است، یک کتاب آماده انتشار، شش ورکشاپ تخصصی با همین عنوان، طرح نهایی پاورپوینت همین موضوع و نشست‌های تخصصی زیادی که در حوزه شهرهای استان تهران از فیروزکوه تا ملارد با رویکرد آسیب‌شناسانه و دستیابی به ادبیات دیگری برای تولید تئاتر در شهرهای کوچک بوده‌است. به‌طور موازی یک گروه تئاتر ثبت شد که سالانه گزارش عملکرد خود را برای علاقه‌مندان در سایت رسمی تئاتر کشور منتشر می‌کند و ده‌ها تئاتر تولید شده و به نمایش در آمده در شهرهای کوچک از جمله دماوند و چهار نمایش پر بازیگر موزیکال که در سالن‌های دولتی تئاتر پایتخت هر‌کدام 30 شب به صحنه رفته‌اند. اینهایی که بر شمردم داشته‌های بسیار ارزشمند و عزیز زندگی من هستند. در این 16سال که به وطن بازگشتم و هدفم گسترش تئاتر در شهرهای کوچک بود از هیچ‌چیز نکاستم. ذره‌ای کاهلی و کندی به خودم و به عملکردم راه ندادم‌‌. خدا گواه است که هیچ‌گاه کم‌فروشی نکردم. اگر گاهی پیش آمد آنچه که باقی ماند کم بود یا کم ارزیابی شد در آن تجارب من کم بودم ولی در آن تجارب هم باز من به تمامی بودم. ولی جز در انگشت‌شمار مواردی کوچک‌ترین قدری ندیدم‌. انتظاری از زندگی از تئاتر از مسئولان از سیاستگذاران از ابر و باد و مه و خورشید و فلک ندارم. من در پنجاه و چند سالگی پیاده هستم. گاهی برای امور درمانی پزشکی شخصی‌ام مجبور به تحمل درد تا رفع خود‌به‌خودی آن درد می‌شوم، ولی کوچک‌ترین اعتراضی نه داشته‌ام، نه دارم، نه خواهم داشت. من خوشبختم. هیچ‌چیز برای خودم نمی‌خواهم‌. این‌که می‌گویم قدر ندیدم به این معنا نیست که چرا به من خانه ندادند یا چرا دندان‌هایم خراب است یا چرا ماشین ندارم. گاهی بعد از تلاش‌های مداوم و به‌دست آوردن نتایج فوق‌العاده درخشان محترمم نداشتند. این است آن درد.

تئاتر در استان تهران چگونه است و چه‌کار باید کرد که این تئاترها برابر با تئاتر تهران شود؟

تئاتر در استان تهران حد فاصل سال‌های ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۷ سه سال طلایی را پشت سر گذاشت. ممکن است خواننده‌ مطلع بعد از خواندن این جواب بگوید که چه از خود راضی است. درست سال‌های تصدی خودش در هیأت‌رئیسه‌ انجمن هنرهای نمایشی استان تهران را سال‌های طلایی نام نهاد. این‌طور نیست. من از سر خودپسندی یا جاه‌طلبی نیست که آن سال‌ها را طلایی می‌دانم چون در این مقال نمی‌گنجد، به جزئیات نمی‌پردازم، فقط تقاضا می‌کنم پژوهشگران و محققانی که بررسی اوضاع تئاتر در شهرهای کوچک برای‌شان از اهمیت برخوردار است با دقت بررسی کنند و در جای خودش اگر برای ارزیابی چگونگی عملکردها و آسیب‌شناسی و یافتن راهکارهای مناسب جایی و شرایط مناسبی پدید آمد بنده هم از، ادعایی که کردم دفاع خواهم کرد. فی‌الحال مثل اغلب شهرهای کوچک تئاتر در هر ۱۶ شهر کوچک استان تهران به یک نسبت از درخششی برخوردار نیست که هیچ در اغلب شهرها بیش از، دو سال است که جز همان تئاترهای آماده‌ مخصوص آمار و تولید شده جهت حضور غیاب چیز دیگری تولید نشده و معلوم نیست که چه بر سر گروه‌های تئاتر و آن همه نیروی تازه نفس و آن همه چشم‌انداز و آن همه برنامه آمد. فقط یک اتفاق تازه دیدم در شهرهای کوچک استان تهران. سابق بر این نسبت به وخامت اوضاع و نبود امکانات و سختی شرایط کار، اعتراضاتی خوانده می‌شد و شنیده می‌شد ولی تازگی‌ها نه تنها هیچ اعتراضی نسبت به هیچکدام از نواقص وجود ندارد، بلکه همه یکدست و یکصدا حتی گاهی با جملاتی مشترک از اوضاع بسیار راضی هستند و اگر فردی خودش تنهایی یک گوشه‌ای یک ابراز گلایه‌ای از نبودن فلان چیز بکند او به عنوان مرکز مشکلات معرفی می‌شود.

به لحاظ مالی نمایش «عبدالرضا» چگونه تأمین می‌شود که در شرایط فعلی متضرر نشود؟

این اثر در 22جلسه‌ سه ساعته‌ تمرین یعنی ۶۶ ساعت ظرف مدت پنج هفته تمرین و آماده‌ اجرا شد. با بالاترین سرعت ممکن و کمترین میزان اتلاف انرژی و وقت توانستیم یک جشنواره، یک دوره‌ کامل 30 اجرایی و دو فیلم تئاتر که یکی تک‌دوربین و دیگری سه دوربین ضبط شد از خودمان به‌جا بگذاریم. نهایت تلاش برای حرفه‌ای‌تر اجرا شدن همه‌ بخش‌ها به کار گرفته شد. در بخش مسابقه جشنواره یک جایزه‌ برتر دریافت کردیم. 90‌درصد عوامل دستمزد دریافت نکردند و گاه پیش آمد که از جیب شخصی خودشان هزینه هم کردند.

با همه‌ این و نهایت دقت در نوع هزینه کردن‌های‌مان و با تکیه به توانایی‌های فنی اعضای گروه و ابزارهای فنی خودم که تقریبا کامل هستند، جمع هزینه‌ تولیدمان 250میلیون تومان شد. 45میلیون تومان هم تجربه‌ شکست‌خورده‌ شرکت در جشنواره‌ مقاومت بود که در جمع 295 میلیون تومان مبلغ تمام شده‌ این اثر است. ۳۰ میلیون تومان از جشنواره مقاومت دریافت کردم که جشنواره دفعتا به مشهد منتقل شد و فقط بلیت رفت و برگشت اعضای گروه بیش از 10 میلیون تومان شد و ساخت مجدد دکور در مشهد و تهیه‌ آکسسوار و اجاره محل تمرین و کرایه ماشین برای ایاب ذهاب‌های داخلی و کلی آیتم دیگر. حضور در جشنواره مقاومت نه تنها کمکی به ما نکرد بلکه ۱۵ میلیون تومن هم هزینه برای‌مان در بر داشت. چنین تجربه‌ای را که اولین بار هم بود، دیگر هیچ‌گاه تکرار نخواهم‌کرد. اصلا مقرون به صرفه نیست. حدود 20میلیون تومان هم یکی از دوستان کمک بلاعوض کرد. اگر دوستانم کمک نمی‌کردند و کسی را نداشتم که قرض بگیرم، همین حضور در جشنواره مقاومت به تنهایی می‌توانست موجب نابودی کامل اثر شود.

جز این مورد که توضیح دادم تا این لحظه که به روزهای پایانی عمر این پروژه نزدیک شده‌ایم، جز مواردی که شخصا از دوستان نزدیکم قرض گرفته‌ام، دیناری از جایی به من کمک نشده‌است. تا نفس‌گاهم در بدهی هستم. امیدوارم بنیادشهید و اداره کل هنرهای نمایشی و انجمن هنرهای نمایشی کشور کمک‌ کنند تا بتوانم از این مخمصه بیرون بیایم و نجات پیدا کنم. اگر هر کدام از این نهادها که گفتم بخواهند همکاری نکنند و با موضوع بی‌اهمیت برخورد کنند، نمی‌دانم چه وضعیتی برایمان پیش می‌آید و چه شرایطی منتظر ما خواهدبود. همین الان چند روز از شروع اجراهای نمایش می‌گذرد هنوز بروشور نداریم. اجازه‌ تبلیغ رایگان گرفته‌ام ولی پول برای چاپ بنری را که روی بیلبوردها نصب شود، ندارم. یکی از افراد طلبکار از گروه که از زمان دریافتش چندروزی گذشته ممکن است به دلیل مشکلات مالی مجبور شود کار را ترک کند و برود سراغ پروژه‌ای که پولش نقد است. اصلا علاقه‌ای به فاش گفتن حقایق ندارم، ولی چاره‌ای برایم باقی نمانده. رسما خسرالدنیا و الآخره شده‌ایم... اینها نقاطی هستند که از آنها ضربه خورده‌ایم و کماکان در حال خوردن هستیم. شما تصور بفرمایید که ما فقط در یک شکل حضور اشکال داشته‌باشیم. ممکن نیست. وقتی بلد نباشی در همه‌ عرصه‌ها بلد نیستی و طبیعتا تمام عرصه‌ها را به گند خواهی‌کشید. اوایل مسیر می‌دویدم خودم را به آب و آتش می‌زدم پول تهیه می‌کردم. این روزها مطلقا انگیزه‌ دو نیم کردن خودم را از دست داده‌ام. مگر این سرزمین فقط متعلق به من است؟ دلسوزی یک‌نفره راه به جایی نخواهدبرد‌. شاید این طور درست است. تکیه بدهیم نفس عمیق بکشیم بالاخره خودش یک جوری می‌شود حتما. خودم را سپرده‌ام به خداوند و هر شب به امید فردا و یک اتفاق تازه‌ نجات‌بخش چشمانم را می‌بندم.

تئاتر کار کردن با تمام دشواری‌ها چه حالی دارد که همچنان باید در آن نفس کشید؟

برای دیگران را نمی‌دانم چرا و نمی‌دانم چطور؛ ولی برای من تئاتر تنها امکان «آدم» بودن است. اشرف مخلوقات بودنم را فقط در تئاتر حس می‌کنم. من وقتی فقط یک جا به بودنم افتخار می‌کنم، آنجا خواهم ماند. اینجا می‌شود حرف راست هم شنید. اینجا می‌شود دروغ نگفت و کاملا نابود نشد‌. اینجا می‌شود دوست داشت. اینجا می‌شود دوست داشته‌شد. اینجا می‌شود خندید. گریست. دید و آرام شد. با هم بودن را تمرین کرد‌. برای هم بودن را آموخت. اینجا می‌شود یونیفرم را کند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها